دوم دی 1381 بعد از 9 سال محل کارم عوض شد و انتقالی به ستاد را گرفتم /اول وقت کاری به محل کار جدیدم رفتم دو خانم همکار در یک اتاق بودن و من هم با اونا هم اتاق شدم یکیشونو از قبل میشناختم ولی اون یکی را اولین بار بود میدیدم /خانم "م "خوش قیافه و دوست داشتنی 7 سال از من کوچکتر بود.اولین بار که دیدمش اصلا فکر نمیکردم یه روزی از دوستای خیلی خوبم بشه /الان بعد از حدود 8 سال "م" عزیز داره منتقل میشه به یه اداره دیگه /تو این مدت برام یه دوست ، سنگ صبور ، خواهر وراهنما بوده ...در تموم غمها و شادیهام کنارم بوده /قراره موقت بره ولی سرنوشت یا زندگی رااعتباری نیست نمیدونم بعد از اتمام دوره موقت در چه شرایطی هستیم/میدونم دوستیمون با این رفتن کمرنگ نمیشه /ولی خسته ام ، افسرده ام و دلتنگم ....
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد
کجاست بام بلندی؟
و نردبام بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره برآری:
- هوای باغ نکردیم وُ دور باغ گذشت ...
"منصور اوجی "
میکا کاسمنکو میگوید :اکثر انسانها قسمت عمده عمر خود را صرف فکر کردن به عمری می کنند که تلف کرده اند .
میخوام اینجا کاملا ناشناخته بنویسم از دلتنگیها ...خاطرات... کابوسها ...رویاها و عمر تلف شده .