برای جا دادن یک زندگی در دو چمدان، آن هم با این شرط که وزن هرکدام از بیست و دو کیلوگرم تجاوز نکند، مجبور بودم از کتابخانه، میز ناهارخوری هشت نفره، تلویزیون چهل و دو اینچ، تختخواب و تشک و صندلی راحتی مورد علاقه‌ام دل بکنم و فقط ضروری‌ترین چیزها را انتخاب کنم... جدا کردن چهل و چهار کیلو از یک زندگی دشوارتر از جدا کردن راسته و قلوه‌گاه مگسی است که نمی‌خواهد با زبان خوش روی میز تشریح بنشیند و تکان نخورد.

برای شروع دو چمدان خالی را وسط یک اتاق خالی گذاشتم و سراغ عزیزترین بخش از دارایی‌ام، یعنی کتابخانه‌ام، رفتم. بدون این‌که مستقیم به چشم کتاب‌هایی که ردیف در ردیف ایستاده بودند و خیره به من نگاه می‌کردند نگاه کنم کتاب‌های مرجع و مهم را جدا کردم و ته اولین چمدان روی هم چیدم، چمدان تقریباً پر شد اما اعتنا نکردم. بعد آلبوم‌های قدیمی را یکی یکی و سر فرصت ورق زدم و عکس‌ها را تماشا کردم و در چمدان دیگر جا دادم. کلکسیون کوچکی از فندک‌های بنزینی دارم که هرکدام را به مناسبت یک شکست سرنوشت‌ساز طی دوازده سال گذشته به خودم هدیه داده‌ام، هر بیست و دو فندک را لابلای کتابها و آلبوم‌ها پخش کردم. یک تکه از دیوار فروریخته‌ی برلین که جای زیادی اشغال نمی‌کند، یادگاری سفر برلین بود، آن را هم توی چمدان گذاشتم. لیوان قهوه‌ام را خیلی دوست دارم چون مزین به نقشی از فرانتس کافکا است و هروقت در آن قهوه می‌خورم یاد آخر و عاقبتم می‌افتم، لیوان را لای هوله‌ای پیچیدم و بین کتاب‌ها جا دادم. دوستی بسته‌ای مداد رنگی که شبیه به چوب درخت است به من هدیه داده که همیشه روی میز کار و جلوی چشمم است، بدون آن که نمی‌توان جایی رفت، مدادهای رنگی هم داخل چمدان رفتند. بعد آن مجسمه‌ی بودای کوچک خندان با بالاتنه‌ی برهنه که دوستانم می‌گویند شبیه به من است و اضافه وزن دارد که جای زیادی نمی‌گیرد، هرجای دنیا هم که باشم من را یاد اتاق کارم می‌اندازد، گذاشتمش کنار مدادهای رنگی. یک جعبه‌ی چوبی بزرگ دارم که یک دست‌نوشته به زبان چینی در آن است منتظر روزی که با یک چینی همسایه شوم و بدهم برایم ترجمه‌اش کند، آن را هم در چمدان گذاشتم. یک بومرنگ استثنایی دارم که چند بومی استرالیایی برای شکار فیل آن را ساختند و چون استرالیا فیل نداشت به من دادند، بومرنگ هم داخل چمدان رفت. یک خط‌کش فلزی یک متری دارم که سال‌هاست به وقت طراحی عصای دستم است و برای بریدن کاغذ و مقوا از آن استفاده می‌کنم و زندگی بدون آن برایم قابل تصور نیست، خط‌کش را هم داخل چمدان گذاشتم که سرش بیرون ماند اما عیب نداشت. زندگی بدون خودنویس و دفتر طراحی که معنی ندارد، دوازده تا خودنویس و سه شیشه جوهر و هشت تا دفتر طراحی نو و دوازده دفتر طراحی قدیمی که پر از یادداشت‌های روزانه‌ی من در چند سال اخیر است را به مجموعه‌ی لوازم ضروری درون دو چمدان اضافه کردم. مانده بود قطعه سنگ کوچکی متعلق به هرم خئوپس، یکی از سه هرم بزرگ فراعنه‌ی مصر که آن هم به آسانی در چمدان جای گرفت تا یادم بیفتد هنوز هیچ لباسی برنداشته‌ام... سه‌تا شلوار جین بیشتر نداشتم، به یکی برای بیرون رفتن از خانه نیاز بود پس دوتای دیگر را تا کردم و به همراه تمام پیراهن‌ها و زیرپیراهنی‌های نو و نیمدارم روی اسباب و لوازم دیگری که حالا بی‌شباهت به دو تپه‌ی کوچک بر روی دو چمدان نبود گذاشتم... یعنی تمام لوازم حیاتی را برداشته‌ام؟ یعنی در چمدان‌ها بسته می‌شود؟ یعنی هرکدام بیست و دو کیلو است؟ به زحمت در چمدان‌ها را بستم و سعی کردم با احتیاط از زمین بلندشان کنم، انگار هر قدر آرامتر از زمین جدا شوند از وزن‌شان کاسته می‌شود... تقریباً از جای‌شان تکان نخوردند.

دوباره چمدان‌ها را باز کردم. دیوان حافظ پر نقش و نگار را که دو کیلو وزن داشت بیرون آوردم و بجایش حافظ کیارستمی را گذاشتم که هم در وزن و هم در تعداد ابیات صرفه جویی می‌کند. دیوان مولانا را هم بیرون آوردم و جایش را به یک منتخب کوچک و جمع و جور از غزلیات او دادم تا وجدانم کمی آسوده شود. مجموعه اشعار یک جلدی احمد شاملو را هم بیرون آوردم و بجایش کتاب ابراهیم در آتش را گذاشتم که کم ورق است. لباس‌ها را بیرون آوردم حتی سنگ فراعنه را در جیبم گذاشتم با این وجود هیچ از وزن چمدان‌ها کم نشد.

تمام چیزهایی که دوست می‌داشتم در دو چمدان حبس شده بودند و از اضافه وزن و کمبود اکسیژن رنج می‌بردند، همه را رها کردم تا نفسی به راحتی بکشند و یک‌بار دیگر چمدان بستم و این‌بار آن را با وسایل پیش‌پا افتاده‌ای مثل کفش و لباس و لوازم اصلاح پر کردم. همه در دو چمدان جمع شد، هرکدام بیست و دو کیلوگرم تمام.