دیشب خواب دیدم با چند نفر از اعضای خونواده رفتیم گورستان /دنبال گور خواهرم میگشتیم . با دلهره زیاد دور خودم میچرخیدم یه دفعه دیدم سر یه قبر نشستیم نمیدونستم گور خواهرم یا مادرم و یا داداشم است ...زن داداشم هم بود حلوا گذاشته بودیم داداشم با صدای بلند صحبت میکرد شاید هم قرآن میخواند و یا فاتحه میداد .میدونستم کارش باعث کوچیک شدنش میشه مدام قربون صدقه ش میرفتم و میگفتم بس کن /نگاهم میکرد احساس میکردم میخواد دلم را بدست بیاره ولی بازم شروع میکرد /زن داداشم ناراحت بود منم متاسف بودم که حق با اونه ....و مثل همیشه با حسرت بیدار شدم.
داداشم یکسال قبل - مادرم 8 سال پیش و خواهرم سال 1352 فوت شدن.
دو روزه اداره م را عوض کردم /دوباره جائی رفتم که قبلا بودم ولی نمیدونم چرا احساس خوبی ندارم /شاید زنده شدن خاطراته /شاید هم ترس از تغییر /در هرصورت خودم خواستم و پشیمون هم نیستم
مدتهاست که دچار افسردگی شدم . دقیق نمیدونم چی خوشحالم میکنه /خسته ام از بی هدفی ، از احساس پیری و روزمرگی ///احساس میکنم تموم آرزوهام بر باد رفتن /آرزوئی دیگه ندارم
چون نهالی سست می لرزید
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته
"فروغ فرخزاد"