این ساتوردی لعنتی

برای من جمعه و شنبه روزهای چلچراغ است، دو روزی که باید راهی برای خاموش کردن چراغها پیدا کنم و آنرا بنویسم. تا همین چند هفته پیش عصرهای جمعه قلم و کاغذ برمیداشتم و به کافهای در نزدیکی خانهام میرفتم و پشت میز مورد علاقهام کنار پنجره مینشستم. بعد از نیم ساعت آقای شاد- که برخلاف اسمش همیشه عبوس بود- از پشت پیشخوان یک منو برمیداشت و به طرفم میآمد، چند قدم مانده به من سری به نشانهی سلام تکان میداد و از همان راه دور میپرسید «همون همیشگی؟» که سری به علامت تأئید تکان میدادم و از نیمه راه برش میگرداندم. با دور شدن آقای شاد دفترچه یادداشتم را باز میکردم و اگر هنوز موضوعی برای نوشتن پیدا نکرده بودم به عکس ال پاچینو که به دیوار پشت پیشخوان آویزان بود نگاه میکردم تا از او کمک بگیرم...
«سلام ال، به نظرت این هفته درباره چی بنویسم؟» پاچینوی روی دیوار همیشه با بیتفاوتی به گوشهای خیره نگاه میکرد و هنرمندانه، بدون اینکه کسی بفهمد، راهنماییام میکرد... میان همهمه و غوغای مشتریهای جوان کافه، جملهها به سرعت روی کاغذ میآمدند و بعد از یکی دو ساعت کارم تمام میشد آنوقت چند دقیقهای با نگاه آقای شاد را که حواسش به هیچکس نبود تعقیب میکردم تا بالاخره من را ببیند و به اشارهای که معنایش را میدانست یک لیوان چای به نشانهی پایان کار بیاورد. بعد از آن دفتر و قلمم را جمع میکردم تا مثل هر جمعه سری به منزل مادرم در همان حوالی بزنم. صبح شنبه باز اولین مشتری کافه بودم، همان مراسم روز قبل تکرار میشد. متنی را که نوشته بودم تایپ میکردم، چای آخر را مینوشیدم و نوشته را به آدرس مجله ای-میل میکردم. چراغها خاموش شده بودند و ال پاچینو در سکوت تشویقم میکرد...
چند هفتهای است که ایران نیستم... اینجایی که هستم به جمعه میگویند "فرایدی" و شنبه "ساتوردی" است! بقیهی روزهای هفته هم اسمهای ناآشنایی دارند. حالا روزها را گم میکنم، مثلاً نمیفهمم "تیوزدی" چندشنبه است. باید از انگشتهای دستم کمک بگیرم و از ساتوردی روزهای فرنگی را یکی یکی بشمرم تا بفهمم تیوزدی همان سهشنبهی خودمان است. یک باره میبینم جمعه شده و من چیزی ننوشتهام. اینجا "فرایدی" روز تعطیل و دیدار مادر نیست، روزی است که شهرداری زبالهها را جمع میکند... بازیافتیها را باید در سطل سبز انداخت، آشغالها را در سطل آبی و آشغالهای قابل تجزیه را در سطل خاکستری. بعد از یک ماه هنوز نمیدانم جای هر زباله در کدام سطل است. تفکیک زبالهها تخصصی است که نیاز به آموختن دارد. بعضی بطریها قابل بازیافت است اما درشان را باید در سطل خاکستری انداخت و بعضی بطریها بازیافت نمیشوند ولی جای درشان در سطل سبز است. کاغذ و مقوا را باید در قطعات منظم و صاف بستهبندی کرد اما اگر آلوده به بقایای مواد خوراکی باشند حکم دیگری دارند، تکلیف قوطی و لفاف قرص و یونولیت را هنوز نمیدانم و ماموران شهرداری آشغالهایی را که در سطل عوضی گذاشته شده باشند جمع نمیکنند... مشکل بعدی پیدا کردن کافهای است که یک آقای "شاد" داشته باشد. به فاصلهی ده دقیقه از خانهام یک کافهی کوچک است که بجای صندلی لهستانی مبلهای بزرگ و راحت دارد و هرکس هرقدر بخواهد میتواند روی آنها بنشیند. اینجا خیلی بهتر از کافهای است که قبلاً میرفتم اما کافهی به این خوبی یک آقای "شاد" ندارد. هر روز برای سفارش قهوه جلوی دخل میروم و هربار یک آدم جدید را آن پشت میبینم که نمیداند من مشتری همیشگی هستم و نمیتواند سفارشم را حدس بزند. پسر یا دختر جوانی که پشت دخل ایستاده واقعاً شاد است و به پهنای صورت لبخند میزند و به مشتری خوشآمد میگوید... شنیدهام اینها را مجبور میکنند تا برحسب وظیفه به مشتری لبخند بزنند و احترام بگذارند اما آقای شاد از سر لطف و بزرگواری و به ندرت اینکار را میکرد و به همین خاطر لبخندش ارزش بیشتری داشت... توی مبل کافه فرو میروم، کافه شلوغ است اما مشتریها فریاد نمیزنند، همه در سکوت به کاری مشغول هستند، کتاب میخوانند یا سرشان توی لپتاپشان است. خوانندهای که صدای آوازش از بلندگوهای کافه به گوش میرسد آواز همهچی آرومه، من چقدر خوشحالم را نمیخواند... به این همه راحتی و آسایش عادت ندارم. برای نوشتن به کمک فکری ال پاچینو نیاز دارم، پشت پیشخوان به دنبال تمثال ال پاچینو میگردم و پیدایش نمیکنم، احساس میکنم حامی معنویام را از دست دادهام...
و اینچنین است که بینظم و یکهفته در میان مینویسم و گاهی نمیتوانم به موقع چراغها را خاموش کنم. لطفاً تحمل کنید، تا به ساتوردی عادت کنم به کمی زمان نیاز دارم...